یه مادر ...
خاطراتش با محمدکاظم بابایی، صمیمی ترین رقیق دوران جنگش . یاد عملیات کربلای 5 ، یاد سوت، خمپاره،انفجار، خون ،شهادت، شهادت محمد کاظم . یاد قبل
از عملیات می افتاد ، یاد خنده های محمد کاظم . محمد کاظم به او گفته بود که عملیات آخرش است و از او میخواست که به مادرش بگوید که منتظر جنازه اش
نماند . صدای پیر زن راننده را متوجه زمان ساخت و به سرعت سوار ماشینش شد و در حالی که حواسش به بسته بودن پنجره ها نبود همچنان سیگار میکشید...
در شهر انگار گرد مرده پاشیده بودند، دیشب آسمان سرخ تمام شهر را در آغوش گرفته بود ، از اول زمستان نه بارانی آمده بود و نه برفی، انگار که
زمستان امسال جز سرما چیزی با خود نیاورده.پیرزن با دست های پینه بسته و یخ زده ی خود در را به آرامی میبندد. طبق عادت همیشگی قبل از رفتن
همه چیز را در ذهنش مرور میکند و راه میافتد . گرمی اشتیاق او برای رفتن سرمای بی رحمانه ی هوا را از یادش میبرد . تا ایستگاه راه زیادی نیست اما
بیرون ماندن در آن هوای زمستانی کار هر کسی نبود . پیر زن نگاهی به صندلی های یخ زده ی ایستگاه میکند و ترجیح میدهد که ایستاده منتظر بماند .
پیرزن نگاه خود را به ساعت ایستگاه میدوزد و غرق خاطرات میشود . خاطراتی شیرین که بعد از جنگ تلخ شد . خاطراتی که هر روز روبروی چشمانش
رژه میرفتند . یادش میآمد که در یکی از همان روز های سرد پسرش را بدرقه میکرد . اصرار پسر بر مادر اثر نکرده بود و مادر پا به پای پسر تا مسجد
محل برای بدرقه آمده بود . همان روز که چشم های مادر غرق باران بود و پسر روی ماه مادر را بوسه باران میکرد . مادر از دست اشک هایی که
نمیگذاشت پسرش را ببیند کلافه شده بود ، اما انگار باران تمامی نداشت.
او در همین فکرو خیالات فرو رفته بود که ناگهان صدای بوق تاکسی اورا به این عالم برگرداند .
-جایی میری مادر؟
-منتظر اتوبوسم ننه
- بیا سوار شو که امروز از اتوبوس خبری نیست .
- ولی من که پ ..
- بیا مادر من هوا سرده بیا
پیرزن چاره ای نداشت که حرف راننده را قبول کند .
راننده بخاری را برای پیرزن روشن کرد و پرسید: نگفتید مادرجان کجا تشریف میبرید انشالله؟
راننده مردی میانسال با موهای جو گندمی و محاسنی بلند بود و عینک خلبانی که زده بود چهره اش را جذاب تر میکرد . روی داشبورد ماشینش عکسی
که با آقا در جبهه گرفته بود را چسبانده بود و چفیه ای سفید که کمی از آن از یقه اورکتش بیرون آمده بود و انگار کاربرد همانروز ها را داشت معلوم بود .
راننده سوالش را تکرار کرد " حالتون خوبه مادر؟ "
پیرزن به خودش آمد و با صدایی آرام جواب داد :" خوبم ننه "
- کجا تشریف میبرید انشالله؟
- بهشت زهرا ننه جان.
- مادر من خوب نیست شما با این حالتون تو این سرما پاشید برید بهشت زهرا ، اونجا خیلی سرد تره میخواین ببرمتون خونه؟
- نه ننه .
- چشم هر چی شما بگید .
راننده که راه می افتد خیال پیرزن راحت میشود اما چیزی اذیتش میکند . اینکه نمیداند چگونه به راننده بگوید که پول کرایه ندارد .
راننده آدم خوش مشربی به نظر میآمد . چهره ای خندان و در عین حال پر جذبه ای داشت .
او از آینه پیرزن را تماشا میکند که گویی در عالم دیگریست اما او میخواهد هرچه زودتر سر صحبت را باز کند .
- خب مادر جان نگفتی سر خاک کدوم آدم خوشبختی میخوای تو این سرما بری؟ آخه دور از جون شما تو این دوره زمونه تا یکی دار فانی رو وداع میگه ها ، بعد
چهلمش دیگه عمرا کسی سراغشو نمیگیره . تازه اگه کس و کار داشته باشه که براش چهلم بگیرن .
پیرزن بغضش میترکد و با صدای لرزان جواب راننده را میدهد : میرم پیش دوستای بچم، آخه اونا بوی پسرمو میدن .
راننده که متوجه منظور پیرزن نشده بود دوباره پرسید : خب چرا نمیرید پیش پسرتون، البته جسارت نشه حاج خانوما قصد فضولی ندارم .
پیرزن که داغش دوباره تازه شده بود گفت : پسرم 30 ساله خونه نیومده . میگن مفقوده . میگن شهید شده . اما من مطمئنم که زندست، مطمئنم که
بر میگرده .
راننده که تازه متوجه موضوع شده بود یاد دوستان خودش افتاد و پرسید: حاج خانم اسم شاه پسرتون چیه؟
-محمد کاظم، محمد کاظم بابایی.
ناگهان راننده ماشین را نگه داشت و از ماشین پیاده شد . انگار زمان برایش متوقف شده بود. آخرین سیگار توی پاکتش را به زحمت روشن کرد و تکیه داد به در ماشین . حال نوبت خاطرات او بود که او را به عالمی
دیگر ببرد. خاطرات روز واقعه . خاطراتش با محمدکاظم بابایی، صمیمی ترین رقیق دوران جنگش .یاد عملیات ،عملیات کربلای 5 ، یاد سوت، خمپاره،انفجار، خون
،شهادت، شهادت محمد کاظم . یاد قبل از عملیات می افتاد ، یاد خنده های محمد کاظم . محمد کاظم به او گفته بود که عملیات آخرش است و از او
میخواست که به مادرش بگوید که منتظر جنازه اش نماند . صدای پیر زن راننده را متوجه زمان ساخت و به سرعت سوار ماشینش شد و در حالی که
حواسش به بسته بودن پنجره ها نبود همچنان سیگار میکشید.
- چی شد ننه چرا یهو همچین کردی؟
- چیزی نیست مادر، یه لحظه یاد رفقای خودم افتادم .
-نمیخوای این سیگارتو خاموش کنی ننه ؟ خفمون کرد
- آخ ببخشید حاج خانوم، پیر شدیم دیگه،الان خاموشش میکنم
ایشالله برمیگرده حاج خانم
- کی ننه ؟
-پسرتونو میگم .
- پس چی که برمیگرده !
این بار نوبت چشم های راننده بود که بارانی شود . دیگر به بهشت زهرا رسیده بودند . هر دو آنقدر در خیالات خود فرو رفته بودند که هیچ کدام متوجه گذر زمان نشدند.
- بفرمایید حاج خانوم اینم بهشت زهرای شما
پیرزن کیف خود را باز کرد تا هرچه پول در کیف دارد تقدیم راننده کند .
- نه حاج خانوم این کارا چیه، شما به گردن ما حق دارید، شرمندمون نکنید خواهشا . من همینجا وایمیستم تا کارتون تموم شه بعد دوباره در خدمتتون هستم.
- خدا خیرت بده ننه ، الهی خیر از جوونیت ببینی . فقط یه چیز مونده تو دلم میخوام بهت بگم ننه جان .
- بفرمایید مادر
- هیچی فقط خواستم بهت بگم همش تو ماشینت بوی پسرمو میشنوفتم
پیرزن این را گفت و از ماشین پیاده شد. راننده دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و او از لابلای اشکهایش متوجه دانه های سفید برف شد که از
آسمان فرود می آمدند. اولین برف زمستان آن سال ...
-------------------------------------------------------------------------------------
ببخشید اگه زیاد بود
شب یلدای 1392
نوشته حقیر
- ۹۲/۱۰/۰۵