میخانه

در میخانه بسته اند دگر/افتتح یا مفتح الابواب

میخانه

در میخانه بسته اند دگر/افتتح یا مفتح الابواب

میخانه

ما برآنیم ، تا یاد شهدا را زنده نگه داریم ... همین

آخرین مطالب
۱۹
ارديبهشت

خب آماده اید که بریم ؟
هنوز مردد بود که جواب بدهد . دیگر داشت دیر مشد ، اما بالاخره تصمیم خودش را گرفت. در آن باد و باران شدید چه کسی حوصله تمرین بررسی منطقه را داشت ؟ آن هم تمرینی که یک بار دیگر ، در کلاس دیگری انجام داده بود.

_ متاسفم ، نمی تونم باهاتون بیام . باید کسی رو ملاقات کنم ، ممکنه دیر بشه .
_باشه مشکلی نیست ، تا هفته بعد سعی کن نقشه های ناتموم رو کامل بکشی .
_ حتما ، بعد از ظهر خوبی داشته باشید .
در مدت کمی وسائلش را جمع کرد تا هر چه زودتر راه بیافتد.هوا آنقدر سرد به نظر نمی آمد که بخواهد دردسر پوشیدن ژاکت از مد افتاده اش را به خودش بدهد. باران را دوست داشت ، هر چند که سالها در مناطق باران خیز زندگی کرده بود ، اما هیچگاه باران برایش کسالت آور نشده بود. پس کوله اش را روی دوشش انداخت و راه افتاد. احساس میکرد از بار سنگینی شانه خالی کرده و در عوض بار سنگین تری را بر دوشش انداخته .
_نباید بهش دروغ میگفتم .
گاهی به موضوع کوچکی حساس میشد . آنقدر حساس که شاید ساعت ها فکرش را مشغول میکرد . از دانشگاه که خارج شد سعی کرد در فکرش دروغی که گفته را با هوای دلپذیر بیرون عوض کند . 
ایستگاه اتوبوس فاصله زیادی تا درب خروج دانشگاه نداشت . شاید به بیست قدم هم نمی رسید . او باید برای رسیدن به خانه سوار سه اتوبوس شهری میشد .از راه دور اتوبوس شماره 94 را تشخیص داد که به سمت ایستگاه می آمد .خیلی دوست داشت که بداند برای بار چند صدم سوار اتوبوس شماره 94 میشود .آنقدر سوار اتوبوس های مختلف شده بود که احساس میکرد یک حرفه ای به تمام معنا در امور اتوبوس ها و مسیر هایشان است .البته گاهی تواضع میکرد و در برابر دوستان تازه واردش به روی خودش نمی آورد که خدای اتوبوس هاست .
اتوبوس بر خلاف عادت و به اشتباه در ایستگاه قبلی توقف کرد . مطمئن بود که شماره 94 روی لیست ایستگاه قبلی نوشته نشده ، اما برای اطمینان با دقت از دور شماره های روی ایستگاه را که شاید چند ده متر آن طرف تر بود مرور کرد : 10 ، 390 ، 73 و ... چیزی تغییر نکرده بود . از اینکه هنوز خدای اتوبوس ها بود احساس غرور کرد و قیافه حق به جانبی برای راننده که از دور اورا میدید گرفت و شروع کرد به زیر لب غر زدن .
_مرتیکه دیوونه ، براچی اونجا نگه داشته . حالا اینجا نگه میداره یا نه ؟ غلط کرده نگه نداره ، مگه دست خودشه !
و با همان قیافه دستش را برای اتوبوس دراز کرد که یعنی اینجا نگه دار ببینم ! 
اتوبوس که نگه داشت نگاهی به راننده انداخت و شروع به بالا رفتن از پله ها کرد .هرچقدر فکر میکرد راننده را قبلا ندیده بود . مردی جوان با موهایی بلند و طلایی . عادت داشت همیشه در طبقه بالا بنشیند ، حتی اگر طبقه پایین به کل خالی بود . 
از آن بالا در زاویه دید معمولی روز مره اش تنوع ایجاد میکرد . همیشه دوست داشت همه چیز را از یک زاویه دیگر ببینید . حتی مبنای طرح های خلاقانه اش هم همین بود . این که همه اشیا در خیابان و اتوبوس و .. را از یک زاویه دیگر میدید . سعی میکرد طراحی های کلاس طراحی شهری اش بر همین اساس باشد .
اتوبوس سواری اصولا برایش یک تفریح محسوب میشد . یکی تفریح اجباری. اغلب در مسیر بر خلاف دیگران که گوش هایشان را به موسیقی های عجیب و غریب که صدایشان همیشه از گوشی بیرون می آمد عادت داده بودند ، به فکر کردن مشغول میشد و یا اگر حوصله داشت کتاب مورد علاقه اش را میخواند .
طبقه دوم خلوت بود ، شاید تنها پنج نفر در بین 30 -40 صندلی اتوبوس خودنمایی میکردند . مثل همیشه از اینکه صندلی مخصوص و همایونی اش خالی بود ، خوشحال شد و به سمت ردیف سمت چب رفت تا روی پنجمین صندلی کنار پنجره بنشیند .
در حال درآوردن کتاب جدیدش از کوله بود که :
_ببین عزیزم ، من دوساله تورو میشناسم ، از اولشم همینجوری بودی . میدونی چیه اصلا تو هم مشکل خواهرمو داری ، مشکلت اینه که نمی فهمی .
اولین بار نبود که در بین صداهای مختلفی که هر کدام به زبانی صحبت میکردند ، ناگهان کسی شروع به فارسی صحبت کردن می کرد. 
_من دیگه نمیتونم تحمل کنم عزیزم ، باشه به هر کی میخوای بگو ، آره اصلا برو جار بزن عزیزم ! باشه من دیگه حوصلتو ندارم ، برو کارتو بکن عزیزم برو . خداحافظ !
_انقدر عزیزم عزیزم کرده دیگه شده تیکه کلامش . هعیییی
خیلی زود جذب صحبت های تلفنی مرد شده بود . حرف های او در سکوت طبقه بالای اتوبوس سرگرمی خوبی بود . همیشه دوست داشت از دغدغه ها و معضل های هموطنانش که حالا در لندن همشهری اش هم شده بودند آگاه باشد . یک بار دیگر هم زنی کنارش نشسته بود و برای دوستش از شب هایی که با مرد های آشنا و غریبه و یا هزار جای خراب دیگر گذرانده بود میگفت . حتی تکرار آن هم برایش دشوار بود . اصلا در کَتَش نمی رفت که یک زن ایرانی بتواند آنقدر غرق کثافت و لجن بشود . در همین فکرها بود که تلفن مرد دوباره زنگ خورد :
_الو ، سلام قربونت برم . چطوری عزیزم ، جیگرم !
مغزش هنگ کرده بود :" این دیگه چه جورشه. "
_قربونت برم ، آخیش دلم برا صدات تنگ شده بود عزیزم. اتفاقا الان از زارا(برند معروف لباس) رد شدم ، نمیدونی چه لباسای شیکی آورده . چقدر زیبا ، چقدر شیک و سنگین . حتما باید ببرمت انتخاب کنی عزیزم . ... آره برو تو سایتش لباسایی که میخوای رو انتخاب کن .
میخواست برای اینکه از عذاب کنار هم گذاشتن حرف های دو تلفن مرد رها شود کتابش را در بیاورد و شروع به خواندن کند . اما مرد با صدای گرمش آنقدر شیوا سخنوری میکرد که او هم جذب صحبت هایش شده بود و حتی به سرش زد که در راه سری به زارا هم بزند ! 
در ذهنش هزار فکر و خیال بود ... " قضاوت نکن .. اصلا تو چه میدونی شاید مادرش باشه ، عه . مگه تو فضولی .. بیخیال ..بیخیال "
نمیخواست دوباره گونه دیگری از آدم هارا در ذهنش به رسمیت بشناسد . آدم هایی که "عزیزم " تکه کلامشان شده بود و دلشان مسافرخانه زن های بدبختی که خام "عزیزم" های کشککی آنها میشدند. 
برای اینکه فکرش را بیشتر آزار ندهد تصمیم میگیرد که بر خلاف عادتش یک ایستگاه زودتر پیاده شود.مرد که همچنان مشغول توصیف لباس های بهاره و جدید زارا است به او که در حال پیاده شدن از اتوبوس کوله اش را صاف و صوف میکند نگاهی میاندازد . شاید به دلیل اینکه تازه متوجه ایرانی دیگری در طبقه بالا شده ، چند ثانیه سکوت میکند و دوباره ادامه میدهد.
اتوبوس می ایستد . سعی میکند که موقع پیاده شدن به قیافه مرد نگاه نکند . شاید میترسد که مبادا اورا بشناسد و یا ... مگر چند ایرانی در لندن زندگی میکند؟ آرام از پله های اتوبوس پایین می آید و با خودش فکر میکند که شاید دیگر در این غول های آهنی جایی برای خدای اتوبوس ها نباشد.
ادامه خواهد داشت ..

  • شبه انسان
۲۶
شهریور

انسان کلاً موجود جوگیری می باشد ! مثلا همین حاجی شما که هنوز هم حاجی نشده ، اصلا چی شده که حاجی بشود ؟!مورچه چه باشد که کله پاچش ... اصلا چه ربطی داشت ؟!(خود درگیری نویسنده کاملا مشهود است) بله داشتم عرض میکردم که مورچه .... نه .. ببخشید ، انسان اصولا موجود جوگیری است. اصلا دومین خصلتی که انسان را با حیوان متمایز میکند بعد از قدرت تفکر همین جوگیری اش می باشد.(از کشفیات جناب نویسنده ! حق کپی رایت محفوظ است .)حالا چه شده که کائنات چرخیده است تا ما راجع به جوگیری سخنوری کنیم ؟! آها ... سوال خوبی بود ! (شماره روان شناس خوب داشتی به این نویسنده ما بده) منتها قبل از اینکه به سراغ اصل مطلب برویم لازم است که یک مختصر مقدمه ای خدمت جنابتان عارض ( آرز ؟ عارز؟ ) شوم که عمق مطلب را هَمچیــــن بگیرید . حاجی شما (قبلا توضیح دادم) از بچگی اصولاً انسان جوگیری بود تا آنجا که همیشه بعد از هر فیلم سینمایی ایشان را میتوانستید در نقش اول فیلم رویت کنید . برای مثال ،همیشه بعد از فیلم زورو ایشان به یک چشم به هم زدنی ، ماشالله بزنم به تخته زورویی میشدند از خود آلن دلون بهتر.(خوشبختانه ایشان به فیلم هندی هیچ علاقه ای نداشتند والا کار بقیه زار بود ، یا شاید هم" زار زار" می شد.)اما به علت علاقه ی وافری که به تیر و تفنگ و شمشیر و هرچیز مزخرف عالم داشتند ، بقیه اطرافیان از دست ایشان سوراخ گشتند تا ایشان یک وقت خدای نکرده به نقششان آسیبی نرسد.

خب اصلا قرار بود چی بگم ؟ انقدر چرت و پرت گفتم که ... آها یادم اومد.

چندوقتیست اینجانب ( حاجی شما ) با قلم رضا امیرخانی آشنا شدم و البته تحت تاثیر از ایشان ( همان جو زدگی خودمان) گفتم بنشینم و یک داستانی ، رمانی ، شعری ، چار پاره ای ، پاره پاره ای چیزی بنویسم تا یک وقت این امیرخانی فکر نکند خودش برای خودش کسی است .نه ... . در همین احوالات بودم که ناگهان فرشته ای از هفت عالم معنوی پسین با مازراتی خود تشریف آوردند و ندا دادند که آخر مردک جوگیر (از اینجا به بعدش چراغ هارا خاموش کنید تا راحت اشک بریزید و حتی متوانید لخت شوید و سینه بزنید التماس دعا) مگر نگفتیم " وَما فَعَلتَهُ عن اَمری " و این کار را به اختیار خود نکردم ( به فرمان خدا انجام دادم) ، پس چه شد؟ داری به فرمان خدا و برای خدا مینویسی یا به فرمان جَوّ صاحب مرده ات ؟ اصلا همان ننویسی سنگین تری ، با این قلم قرم قاتت که اصلا گفتی گور بابای زبان معیار ! تو همان بهتر بروی .... اینجا بود که تلفن همراه ایشان زنگ خورد و به سرعت سوار مازراتی خود شد و رفت سراغ الهام بعدی ... چیز .. یعنی همان ماموریت بعدی ... نفر بعدی .. چیه ؟ عه ؟ الهام کیه این وسط ؟ اصلا رفت سراغ اصغر بعدی .. خوب است ؟ دلت راضی شد ؟ ( حالا میتوانید چراغ هارا روشـ... نه نه صبر کنید پیامک آمد ) بله ، جناب فرشته از منزل اصغر اینها پیامک فرستادند که اگر همان آوینی که برداشته ای یک گیگ (گیاگابایت ) عکسش را در حافظه ی زبان بسته ی موبایلت ریخته ای فقط 100 مِگ ( مگابایت) از افکارش را میریختی در آن مغر بی در و پیکرت ، دیگر فرق بین نوشتن برای امیرخانی وبرای خدای امیرخانی و خودِ تَنِ لَشَت و آن مورچه ی اول داستان را می فهمی .

ناخداگاه فکرم به سمت سوزاندن نوشته های قبل از تحول آوینی توسط خودش ، همانها که برای غیر خدای امیرخانی و خود تن لشم و آن مورچه ی اول داستان نوشته بود ، میرود. ناخداگاه کَفِم میبرد ایــــــــــــن هوا !(سجده واجب) . حالا می فهمم که مورچه چه باشد که کله پاچش ...

یا حق ( یادتون نره برقارو روشن کنید )

  • شبه انسان
۱۹
مرداد

تو مینشینی و چای میخوری 

او تا می ایستد ، موشک میخورد

تو در خانه ات با خیال آسوده کتاب میخوانی

او در بیمارستان برای پدرش حمد میخواند

تو در کنار دوستانت می خندی 

او کنار قبر دوستانش گریه می کند

تو لم میدهی و فیلم دلخواهت را از تلویزیون تماشا می کنی

او در کوچه میدود و سوختن مادرش را از حرارت بمب دشمن تماشا میکند

و من و تو در مقابل او چقدر فرق میکنیم با اینکه هیچ فرقی نمی کنیم ...


  • شبه انسان
۱۸
مرداد

زندگی سفریست در امتداد رفتن 

که اگر بال پرواز بگیری پای ارادت گشوده می شود

اوج میگیری بالا میروی ...

انگار هیچ نیرویی نمیتواند تورا پایین بکشد

از زمین دور میشوی 

دل کنده ای به آسمان ...

  • شبه انسان
۱۷
مرداد

نمیدانم این چه رازیست که دلم تنها با یاد تو آرام میشود

نمیدانم

شاید تو خدا باشی ...

یادم نمی آید که اولین بار کجا دیدمت ،شنیدمت یا شاید هم بوییدمت 

اما خوب میدانم که تو خود را از همان بار اول به من پیوند زدی و همچون عضوی از بدنم ، همیشه در این فکر شلوغ و بی سر و سامان زندگی که نه ، من را زنده کردی .

گاهی تصورت میکنم ، اما تو باز هم خارج از تصوری

گاهی بوی تو را در بین گل های بهاری میجویم ، اما خودم بهتر میدانم که بوی تو در هیچ گلستانی پیدا نمیشود.

گاهی هم که خودت می آیی ، با من حرف میزنی، خودم میشنومت با همین گوش هایم! حتی گاهی هم سرم داد میزنی یا قهر میکنی و میروی ... اما زود بر میگردی که مبادا من لحظه ای تورا نداشته باشم.

به هر حال مهم این است تو در کنار منی و من صدای نفس هایت را واضح تر از نفس های خودم میشنوم و اینکه دیگران مرا دیوانه بخوانند اصلا برایم اهمیتی ندارد .

و دلم تنها بایاد تو آرام میشود 

شاید تو خدا باشی ...


  • شبه انسان
۱۷
مرداد

حافظا کوچه معشوقه ما را بنگر

آتش عشق بود دور در ودیوارش


ای که از کوچه معشوقه ما می گذری

بر حذر باش که پهلو شکند دیوارش

  • شبه انسان
۱۷
مرداد

وقتی میفهمی که انسان ها بی خود کاری نمیکنند

و وقتی میفهمی که تو همان بی خودی بوده ای،که تصدقت میشدند! 

وقتی میفهمی مانند بچه ها بازی ات داده اند و تو حتی گمانش را هم نکرده ای !

و قتی میفهمی به کسی اعتماد کرده ای که نباید .

وقتی که دیگر دیر شده است .

دیگر چیزی برایت نمی ماند ،

حتی معده! 

  • شبه انسان
۱۵
مرداد

شیطان تنها یک بار از دستور خدا سرپیچی کرد و از درگاهش رانده شد

ما روزی چند بار از دستور خدا سرپیچی میکنیم؟!

یا ارحم الراحمین...

  • شبه انسان
۱۴
مرداد

عشق ، همیشه در نمی زند

به همان پنجره ی چوبی و همیشه باز همسایه قسم 

یه دلت نگاه کن ، راستی میدانستی؟! تو عاشق شده ای دیوانه، عاشق..

اما امروز که باران نیامد ، امروز که شکوفه نبارید 

یا اصلا کسی برایم سهراب نخواند، قصه ی ویس و رامین را کسی برایم تعریف نکرد 

عجیب است پس من چگونه عاشق شده ام ...




  • شبه انسان
۱۴
مرداد

نزدیک 3 ماه بود که اوتوبوس رفیق هر روزم شده بود

دیگه به هم عادت کرده بودیم . من به اون ، اون به ...

حس غریبیه، اینکه هر روز کلی آدم جور واجور تو هر لباس و شغل و صنفی و هر سن و سالی ببیینی، یه حس خاصیه که نمیدونم اسمشو چی بذارم . 

بعضیاشون خیلی خوشحالن، جوری که انگار هیچ غمی تو زندگیشون وجود نداره.

بعضیا یه غم پنهونی پشت نگاه خستشون پیداس .

هر کسی از اول تا آخر مسیرش حتما مشغول یه کاریه .

بعضیا روزنامه میخونن، بعضیا موسیقی گوش میدن، بعضیا با تلفن صحبت میکنن و یه درصد خیلی زیاد تر از همه شون، با موبایلشون ور میرن ...

نمیدونم خوبه یا بد ولی این همیشه منم که از اول تا آخر ذل میزنم به آسفالت کف خیابونو غرق خیالات خودم میشم ...

خیلی دلم میخواد تو این فاصله سی ، چهل دقیقه ای که تو اوتوبوس هستم کتاب بخونم ، ولی خیلی امتحان کردم و نشد که نشد .

انگار گاز و ترمز افکار من به گاز و ترمز اوتوبوس وصله ...

ولی دیگه باید برای یه مدت نسبتا طولانی با غول آهنی خداحافظی کنم

دلم برات تنگ میشه .




  • شبه انسان