میخانه

در میخانه بسته اند دگر/افتتح یا مفتح الابواب

میخانه

در میخانه بسته اند دگر/افتتح یا مفتح الابواب

میخانه

ما برآنیم ، تا یاد شهدا را زنده نگه داریم ... همین

آخرین مطالب
۱۴
مرداد

انتقال فیلم های قدیمی از نوار و کاست به هارد و کامپیوتر ، یکی از رسالت های من هست که همیشه به عقبش می انداختم . البته این رو همه به حساب فراموشی و تنبلیم میگذراند ولی ، من هیچ وقت از مرور خاطرات گذشته خوشم نمی آید . خاطراتی که حالا سال هاست که در کنج حافظه ی کج و کوله ام تار عنکبوت گرفته و خاک میخورند.شاید مثل خیلی ها خوشبختانه یا متاسفانه گذشته محنت باری نداشته ام یا مانند آنها سختی را با اعماق وجودم حس نکرده ام اما همیشه خاطراتی هستند که لذت مرور شیرین ترین یادهای قدیمی را تلخ کرده و عذابت میدهند . درست مثل یک موریانه، آرام آرام بافت کهنه خاطراتت را می جوند و به انزوا میکشانند.

من همیشه جهت رویاهایم را به گذشته ام پیوند زده ام . شاید اشتباه از من باشد، اما همیشه افسار رویاهایم در دستان پیر گذشته ام است .گاه دستم را میگیرد و به میان دشتی فراخ میبرد که آواز خوش بلبلانش گوش هایم را مست میکند و گاه گردنم را میکشد و به قعر چاه دوزخم می اندازد که ظلمات است و تاریکی محض . و پناه بر خدا از خاطرات شوم ...


  • شبه انسان
۰۵
دی

خاطراتش با محمدکاظم بابایی، صمیمی ترین رقیق دوران جنگش . یاد عملیات کربلای 5 ، یاد سوت، خمپاره،انفجار، خون ،شهادت، شهادت محمد کاظم . یاد قبل 

از عملیات می افتاد ، یاد خنده های محمد کاظم . محمد کاظم به او گفته بود که عملیات آخرش است و از او میخواست که به مادرش بگوید که منتظر جنازه اش 

نماند . صدای پیر زن راننده را متوجه زمان ساخت و به سرعت سوار ماشینش شد و در حالی که حواسش به بسته بودن پنجره ها نبود همچنان سیگار میکشید...


در شهر انگار گرد مرده پاشیده بودند، دیشب آسمان سرخ تمام شهر را در آغوش گرفته بود ، از اول زمستان نه بارانی آمده بود و نه برفی، انگار که 

زمستان امسال جز سرما چیزی با خود نیاورده.پیرزن با دست های پینه بسته و یخ زده ی خود در را به آرامی میبندد. طبق عادت همیشگی قبل از رفتن 

همه چیز را در ذهنش مرور میکند و راه میافتد . گرمی اشتیاق او برای رفتن سرمای بی رحمانه ی هوا را از یادش میبرد . تا ایستگاه راه زیادی نیست اما 

بیرون ماندن در آن هوای زمستانی کار هر کسی نبود . پیر زن نگاهی به صندلی های یخ زده ی ایستگاه میکند و ترجیح میدهد که ایستاده منتظر بماند . 

پیرزن نگاه خود را به ساعت ایستگاه میدوزد و غرق خاطرات میشود . خاطراتی شیرین که بعد از جنگ تلخ شد . خاطراتی که هر روز روبروی چشمانش

رژه میرفتند . یادش میآمد که در یکی از همان روز های سرد پسرش را بدرقه میکرد . اصرار پسر بر مادر اثر نکرده بود و مادر پا به پای پسر تا مسجد 

محل برای بدرقه آمده بود . همان روز که چشم های مادر غرق باران بود و پسر روی ماه مادر را بوسه باران میکرد . مادر از دست اشک هایی که 

نمیگذاشت پسرش را ببیند کلافه شده بود ، اما انگار باران تمامی نداشت.

او در همین فکرو خیالات فرو رفته بود که ناگهان صدای بوق تاکسی اورا به این عالم برگرداند .

-جایی میری مادر؟


-منتظر اتوبوسم ننه

- بیا سوار شو که امروز از اتوبوس خبری نیست .

- ولی من که پ ..

- بیا مادر من هوا سرده بیا 

پیرزن چاره ای نداشت که حرف راننده را قبول کند .

راننده بخاری را برای پیرزن روشن کرد و پرسید: نگفتید مادرجان کجا تشریف میبرید انشالله؟

راننده مردی میانسال با موهای جو گندمی و محاسنی بلند بود و عینک خلبانی که زده بود چهره اش را جذاب تر میکرد . روی داشبورد ماشینش عکسی 

که با آقا در جبهه گرفته بود را چسبانده بود و چفیه ای سفید که کمی از آن از یقه اورکتش بیرون آمده بود و انگار کاربرد همانروز ها را داشت معلوم بود .

راننده سوالش را تکرار کرد " حالتون خوبه مادر؟ "

پیرزن به خودش آمد و با صدایی آرام جواب داد :" خوبم ننه "

- کجا تشریف میبرید انشالله؟ 

- بهشت زهرا ننه جان.

- مادر من خوب نیست شما با این حالتون تو این سرما پاشید برید بهشت زهرا ، اونجا خیلی سرد تره میخواین ببرمتون خونه؟

- نه ننه .

- چشم هر چی شما بگید . 

راننده که راه می افتد خیال پیرزن راحت میشود اما چیزی اذیتش میکند . اینکه نمیداند چگونه به راننده بگوید که پول کرایه ندارد .

راننده آدم خوش مشربی به نظر میآمد . چهره ای خندان و در عین حال پر جذبه ای داشت .

او از آینه پیرزن را تماشا میکند که گویی در عالم دیگریست اما او میخواهد هرچه زودتر سر صحبت را باز کند .

- خب مادر جان نگفتی سر خاک کدوم آدم خوشبختی میخوای تو این سرما بری؟ آخه دور از جون شما تو این دوره زمونه تا یکی دار فانی رو وداع میگه ها ، بعد 

چهلمش دیگه عمرا کسی سراغشو نمیگیره . تازه اگه کس و کار داشته باشه که براش چهلم بگیرن .

پیرزن بغضش میترکد و با صدای لرزان جواب راننده را میدهد : میرم پیش دوستای بچم، آخه اونا بوی پسرمو میدن .

راننده که متوجه منظور پیرزن نشده بود دوباره پرسید : خب چرا نمیرید پیش پسرتون، البته جسارت نشه حاج خانوما قصد فضولی ندارم .

پیرزن که داغش دوباره تازه شده بود گفت : پسرم 30 ساله خونه نیومده . میگن مفقوده . میگن شهید شده . اما من مطمئنم که زندست، مطمئنم که 

بر میگرده .

راننده که تازه متوجه موضوع شده بود یاد دوستان خودش افتاد و پرسید: حاج خانم اسم شاه پسرتون چیه؟

-محمد کاظم، محمد کاظم بابایی.

ناگهان راننده ماشین را نگه داشت و از ماشین پیاده شد . انگار زمان برایش متوقف شده بود. آخرین سیگار توی پاکتش را به زحمت روشن کرد و تکیه داد به در ماشین . حال نوبت خاطرات او بود که او را به عالمی 

دیگر ببرد. خاطرات روز واقعه . خاطراتش با محمدکاظم بابایی، صمیمی ترین رقیق دوران جنگش .یاد  عملیات ،عملیات کربلای 5 ، یاد سوت، خمپاره،انفجار، خون 

،شهادت، شهادت محمد کاظم . یاد قبل از عملیات می افتاد ، یاد خنده های محمد کاظم . محمد کاظم به او گفته بود که عملیات آخرش است و از او 

میخواست که به مادرش بگوید که منتظر جنازه اش نماند .  صدای پیر زن راننده را متوجه زمان ساخت و به سرعت سوار ماشینش شد و در حالی که 

حواسش به بسته بودن پنجره ها نبود همچنان سیگار میکشید.

- چی شد ننه چرا یهو همچین کردی؟

- چیزی نیست مادر، یه لحظه یاد رفقای خودم افتادم .

-نمیخوای این سیگارتو خاموش کنی ننه ؟ خفمون کرد 

- آخ ببخشید حاج خانوم، پیر شدیم دیگه،الان خاموشش میکنم
ایشالله برمیگرده حاج خانم 


- کی ننه ؟

-پسرتونو میگم .

- پس چی که برمیگرده !

این بار نوبت چشم های راننده بود که بارانی شود . دیگر به بهشت زهرا رسیده بودند . هر دو آنقدر در خیالات خود فرو رفته بودند که هیچ کدام متوجه گذر زمان نشدند.

- بفرمایید حاج خانوم اینم بهشت زهرای شما 

پیرزن کیف خود را باز کرد تا هرچه پول در کیف دارد تقدیم راننده کند . 

- نه حاج خانوم این کارا چیه، شما به گردن ما حق دارید، شرمندمون نکنید خواهشا . من همینجا وایمیستم تا کارتون تموم شه بعد دوباره در خدمتتون هستم. 

- خدا خیرت بده ننه ، الهی خیر از جوونیت ببینی . فقط یه چیز مونده تو دلم میخوام بهت بگم ننه جان .

- بفرمایید مادر 

- هیچی فقط خواستم بهت بگم همش تو ماشینت بوی پسرمو میشنوفتم

پیرزن این را گفت و از ماشین پیاده شد. راننده دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و او از لابلای اشکهایش متوجه دانه های سفید برف شد که از 

آسمان فرود می آمدند. اولین برف زمستان آن سال ...

-------------------------------------------------------------------------------------
ببخشید اگه زیاد بود
شب یلدای 1392
نوشته حقیر

  • شبه انسان