غول آهنی !
نزدیک 3 ماه بود که اوتوبوس رفیق هر روزم شده بود
دیگه به هم عادت کرده بودیم . من به اون ، اون به ...
حس غریبیه، اینکه هر روز کلی آدم جور واجور تو هر لباس و شغل و صنفی و هر سن و سالی ببیینی، یه حس خاصیه که نمیدونم اسمشو چی بذارم .
بعضیاشون خیلی خوشحالن، جوری که انگار هیچ غمی تو زندگیشون وجود نداره.
بعضیا یه غم پنهونی پشت نگاه خستشون پیداس .
هر کسی از اول تا آخر مسیرش حتما مشغول یه کاریه .
بعضیا روزنامه میخونن، بعضیا موسیقی گوش میدن، بعضیا با تلفن صحبت میکنن و یه درصد خیلی زیاد تر از همه شون، با موبایلشون ور میرن ...
نمیدونم خوبه یا بد ولی این همیشه منم که از اول تا آخر ذل میزنم به آسفالت کف خیابونو غرق خیالات خودم میشم ...
خیلی دلم میخواد تو این فاصله سی ، چهل دقیقه ای که تو اوتوبوس هستم کتاب بخونم ، ولی خیلی امتحان کردم و نشد که نشد .
انگار گاز و ترمز افکار من به گاز و ترمز اوتوبوس وصله ...
ولی دیگه باید برای یه مدت نسبتا طولانی با غول آهنی خداحافظی کنم
دلم برات تنگ میشه .
- ۹۳/۰۵/۱۴