شاید تو خدا باشی
نمیدانم این چه رازیست که دلم تنها با یاد تو آرام میشود
نمیدانم
شاید تو خدا باشی ...
یادم نمی آید که اولین بار کجا دیدمت ،شنیدمت یا شاید هم بوییدمت
اما خوب میدانم که تو خود را از همان بار اول به من پیوند زدی و همچون عضوی از بدنم ، همیشه در این فکر شلوغ و بی سر و سامان زندگی که نه ، من را زنده کردی .
گاهی تصورت میکنم ، اما تو باز هم خارج از تصوری
گاهی بوی تو را در بین گل های بهاری میجویم ، اما خودم بهتر میدانم که بوی تو در هیچ گلستانی پیدا نمیشود.
گاهی هم که خودت می آیی ، با من حرف میزنی، خودم میشنومت با همین گوش هایم! حتی گاهی هم سرم داد میزنی یا قهر میکنی و میروی ... اما زود بر میگردی که مبادا من لحظه ای تورا نداشته باشم.
به هر حال مهم این است تو در کنار منی و من صدای نفس هایت را واضح تر از نفس های خودم میشنوم و اینکه دیگران مرا دیوانه بخوانند اصلا برایم اهمیتی ندارد .
و دلم تنها بایاد تو آرام میشود
شاید تو خدا باشی ...
- ۹۳/۰۵/۱۷