خب آماده اید که بریم ؟
هنوز مردد بود که جواب بدهد . دیگر داشت دیر مشد ، اما بالاخره تصمیم خودش را گرفت. در آن باد و باران شدید چه کسی حوصله تمرین بررسی منطقه را داشت ؟ آن هم تمرینی که یک بار دیگر ، در کلاس دیگری انجام داده بود.
_ متاسفم ، نمی تونم باهاتون بیام . باید کسی رو ملاقات کنم ، ممکنه دیر بشه .
_باشه مشکلی نیست ، تا هفته بعد سعی کن نقشه های ناتموم رو کامل بکشی .
_ حتما ، بعد از ظهر خوبی داشته باشید .
در مدت کمی وسائلش را جمع کرد تا هر چه زودتر راه بیافتد.هوا آنقدر سرد به نظر نمی آمد که بخواهد دردسر پوشیدن ژاکت از مد افتاده اش را به خودش بدهد. باران را دوست داشت ، هر چند که سالها در مناطق باران خیز زندگی کرده بود ، اما هیچگاه باران برایش کسالت آور نشده بود. پس کوله اش را روی دوشش انداخت و راه افتاد. احساس میکرد از بار سنگینی شانه خالی کرده و در عوض بار سنگین تری را بر دوشش انداخته .
_نباید بهش دروغ میگفتم .
گاهی به موضوع کوچکی حساس میشد . آنقدر حساس که شاید ساعت ها فکرش را مشغول میکرد . از دانشگاه که خارج شد سعی کرد در فکرش دروغی که گفته را با هوای دلپذیر بیرون عوض کند .
ایستگاه اتوبوس فاصله زیادی تا درب خروج دانشگاه نداشت . شاید به بیست قدم هم نمی رسید . او باید برای رسیدن به خانه سوار سه اتوبوس شهری میشد .از راه دور اتوبوس شماره 94 را تشخیص داد که به سمت ایستگاه می آمد .خیلی دوست داشت که بداند برای بار چند صدم سوار اتوبوس شماره 94 میشود .آنقدر سوار اتوبوس های مختلف شده بود که احساس میکرد یک حرفه ای به تمام معنا در امور اتوبوس ها و مسیر هایشان است .البته گاهی تواضع میکرد و در برابر دوستان تازه واردش به روی خودش نمی آورد که خدای اتوبوس هاست .
اتوبوس بر خلاف عادت و به اشتباه در ایستگاه قبلی توقف کرد . مطمئن بود که شماره 94 روی لیست ایستگاه قبلی نوشته نشده ، اما برای اطمینان با دقت از دور شماره های روی ایستگاه را که شاید چند ده متر آن طرف تر بود مرور کرد : 10 ، 390 ، 73 و ... چیزی تغییر نکرده بود . از اینکه هنوز خدای اتوبوس ها بود احساس غرور کرد و قیافه حق به جانبی برای راننده که از دور اورا میدید گرفت و شروع کرد به زیر لب غر زدن .
_مرتیکه دیوونه ، براچی اونجا نگه داشته . حالا اینجا نگه میداره یا نه ؟ غلط کرده نگه نداره ، مگه دست خودشه !
و با همان قیافه دستش را برای اتوبوس دراز کرد که یعنی اینجا نگه دار ببینم !
اتوبوس که نگه داشت نگاهی به راننده انداخت و شروع به بالا رفتن از پله ها کرد .هرچقدر فکر میکرد راننده را قبلا ندیده بود . مردی جوان با موهایی بلند و طلایی . عادت داشت همیشه در طبقه بالا بنشیند ، حتی اگر طبقه پایین به کل خالی بود .
از آن بالا در زاویه دید معمولی روز مره اش تنوع ایجاد میکرد . همیشه دوست داشت همه چیز را از یک زاویه دیگر ببینید . حتی مبنای طرح های خلاقانه اش هم همین بود . این که همه اشیا در خیابان و اتوبوس و .. را از یک زاویه دیگر میدید . سعی میکرد طراحی های کلاس طراحی شهری اش بر همین اساس باشد .
اتوبوس سواری اصولا برایش یک تفریح محسوب میشد . یکی تفریح اجباری. اغلب در مسیر بر خلاف دیگران که گوش هایشان را به موسیقی های عجیب و غریب که صدایشان همیشه از گوشی بیرون می آمد عادت داده بودند ، به فکر کردن مشغول میشد و یا اگر حوصله داشت کتاب مورد علاقه اش را میخواند .
طبقه دوم خلوت بود ، شاید تنها پنج نفر در بین 30 -40 صندلی اتوبوس خودنمایی میکردند . مثل همیشه از اینکه صندلی مخصوص و همایونی اش خالی بود ، خوشحال شد و به سمت ردیف سمت چب رفت تا روی پنجمین صندلی کنار پنجره بنشیند .
در حال درآوردن کتاب جدیدش از کوله بود که :
_ببین عزیزم ، من دوساله تورو میشناسم ، از اولشم همینجوری بودی . میدونی چیه اصلا تو هم مشکل خواهرمو داری ، مشکلت اینه که نمی فهمی .
اولین بار نبود که در بین صداهای مختلفی که هر کدام به زبانی صحبت میکردند ، ناگهان کسی شروع به فارسی صحبت کردن می کرد.
_من دیگه نمیتونم تحمل کنم عزیزم ، باشه به هر کی میخوای بگو ، آره اصلا برو جار بزن عزیزم ! باشه من دیگه حوصلتو ندارم ، برو کارتو بکن عزیزم برو . خداحافظ !
_انقدر عزیزم عزیزم کرده دیگه شده تیکه کلامش . هعیییی
خیلی زود جذب صحبت های تلفنی مرد شده بود . حرف های او در سکوت طبقه بالای اتوبوس سرگرمی خوبی بود . همیشه دوست داشت از دغدغه ها و معضل های هموطنانش که حالا در لندن همشهری اش هم شده بودند آگاه باشد . یک بار دیگر هم زنی کنارش نشسته بود و برای دوستش از شب هایی که با مرد های آشنا و غریبه و یا هزار جای خراب دیگر گذرانده بود میگفت . حتی تکرار آن هم برایش دشوار بود . اصلا در کَتَش نمی رفت که یک زن ایرانی بتواند آنقدر غرق کثافت و لجن بشود . در همین فکرها بود که تلفن مرد دوباره زنگ خورد :
_الو ، سلام قربونت برم . چطوری عزیزم ، جیگرم !
مغزش هنگ کرده بود :" این دیگه چه جورشه. "
_قربونت برم ، آخیش دلم برا صدات تنگ شده بود عزیزم. اتفاقا الان از زارا(برند معروف لباس) رد شدم ، نمیدونی چه لباسای شیکی آورده . چقدر زیبا ، چقدر شیک و سنگین . حتما باید ببرمت انتخاب کنی عزیزم . ... آره برو تو سایتش لباسایی که میخوای رو انتخاب کن .
میخواست برای اینکه از عذاب کنار هم گذاشتن حرف های دو تلفن مرد رها شود کتابش را در بیاورد و شروع به خواندن کند . اما مرد با صدای گرمش آنقدر شیوا سخنوری میکرد که او هم جذب صحبت هایش شده بود و حتی به سرش زد که در راه سری به زارا هم بزند !
در ذهنش هزار فکر و خیال بود ... " قضاوت نکن .. اصلا تو چه میدونی شاید مادرش باشه ، عه . مگه تو فضولی .. بیخیال ..بیخیال "
نمیخواست دوباره گونه دیگری از آدم هارا در ذهنش به رسمیت بشناسد . آدم هایی که "عزیزم " تکه کلامشان شده بود و دلشان مسافرخانه زن های بدبختی که خام "عزیزم" های کشککی آنها میشدند.
برای اینکه فکرش را بیشتر آزار ندهد تصمیم میگیرد که بر خلاف عادتش یک ایستگاه زودتر پیاده شود.مرد که همچنان مشغول توصیف لباس های بهاره و جدید زارا است به او که در حال پیاده شدن از اتوبوس کوله اش را صاف و صوف میکند نگاهی میاندازد . شاید به دلیل اینکه تازه متوجه ایرانی دیگری در طبقه بالا شده ، چند ثانیه سکوت میکند و دوباره ادامه میدهد.
اتوبوس می ایستد . سعی میکند که موقع پیاده شدن به قیافه مرد نگاه نکند . شاید میترسد که مبادا اورا بشناسد و یا ... مگر چند ایرانی در لندن زندگی میکند؟ آرام از پله های اتوبوس پایین می آید و با خودش فکر میکند که شاید دیگر در این غول های آهنی جایی برای خدای اتوبوس ها نباشد.
ادامه خواهد داشت ..